حرف مرد
ده دوازده ساله بودم وبه منزل پدربزرگ پدریام رفتم. پدربزرگ شعبه نفت داشت که در زمان خودش کم چیزی نبود. و تجارت زعفران هم میکرد. صبح و بعد ازظهر به دفترش میرفت، خانواده از دفتر او به اتاق یا حجره یاد میکردند. در آن دفتر کوچک تعدادی از عمدهترین معاملهگران جمع میشدند و به گپ و معامله وقت میگذراندند. گاه او بعد از بازگشت از کار با تلفن مظنه میگرفت و حتی معامله میکرد.
مثل روز در ذهنم روشن است: نشسته بودم و تلویزیون تماشا میکردم، ایشان نیز در حال معاملهء تلفنی بود. شفاها حساب و کتاب و قیمت فروش نهایی را اعلام کرد. بعد از اعلام قیمت بلافاصله متوجه شد که در جمع و تفریق اشتباه کرده و به پول آن زمان چیز حدود پنجاه هزار تومان کم گفته است.
پنجاه هزار تومان رقم قابل توجهی بود،
اما ظاهرا طرف معامله گفت که شما قیمت را اعلام کردهای و معامله تمام است.
او با خشم خداحافظی کرد و گوشی گذاشت، اما معامله را به هم نزد، چون حرف زده بود!!
با این حرکت او یکی از مهمترین درسهای زندگی را به من آموخت، بدون اینکه نیت آموزش داشته باشد. خدا رحمتش کند.
موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسبها: حرف مرد ,